احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم
احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

عشق


عشق



     عشق یعنی سربه دار اویختن

          عشق یعنی اشک حسرت ریختن
        عشق یعنی درجهان رسواشدن
            عشق یعنی مست و بی پرواشدن
       عشق یعنی سوختن یاساختن
    عشق یعنی
زندگی را باختن

عشق یعنی انتطار وانتظار
           عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
    عشق یعنی دیده بر دردوختن
       عشق یعنی درفراقش سوختن
      عشق یعنی لحظه های التهاب
       عشق یعنی لحظه های ناب ناب

    عشق یعنی سوزنی آه شبان


معمای عشق

معمای عشق


معمای عشق


از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : حرام است.


از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت : نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت : سقوط سلسله ی قلب جوان.

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت : همپای love است.

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است.

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد.

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد.

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد.

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد.

 



از خود عشق پرسیدم عشق چیست؟ گفت فقط یک نگاه



ماجرای دختر ترشیده

ماجرای دختر ترشیده


دختر ترشیده ای تا صبح خفت / صبح خوابش را به مادر باز گفت
خواب دیدم خانه نورانی شده /کوچه سرتاسر چراغانی شده
شربت و شیرینی و گل داشتیم / زیر ابروهای خود برداشتیم
سفره عقد و نبات و خنچه بود/ صورتم خوشگل تر از یک غنچه بود
در لباسی توری و گلدار و ناز/ آستین پُرچین و گردن بازٍ باز...
مادرش زد بر سر او تند گفت: / ول کن این الفاظ نامربوط و مفت!
وصف اندام و سر و وضعت نگو / نیست این جا جای هر راز مگو!
جای طنز و شوخی است این جا عزیز! / آبروی شعر طنزش را نریز!
الغرض! آخر چه شد؟ این را بگو / ول کن این وصف تمام و مو به مو!
دخترک وا رفت اما جا نزد / گفت:  آره! خب قافیه نیومد چی کار کنم؟!
در کنارم یک جوان قد بلند! / خوش قیافه! زلف ها مثل کمند!
البته از من که خوشگل تر نبود! / با کت و شلوار طوسی کبود
دست در دستان هم توی اتاق / از شرار عشق هر دو داغ داغ(!)
(مادرش یک بار دیگر اخم کرد / دخترک فهمید و رویش گشت زرد)
الغرض من یافتم یک شوهری / جفت خوبی؟ هم نفس؟ یک همسری
گفت مادر: دختر زیبای من! / ای سی و شش سال تو همپای من!
آن چه دیدی خواب خوش بود و پرید / کاش می شد شوهر از دکان خرید!
کم شده شوهر در این دنیای پست / دختر ترشیده اما هست! هست
مثل تو صدها هزاران دختر است / چشمشان از صبح تا شب بر در است
آه! اما نیست یک اسب سفید / شاهزاده؟ کو؟ کجا؟ اصلاْ که دید؟!
صبر کن شاید بیاید؟ غم  مخور / لااقل هر ساعت و هر دم مخور!

چو هرگز نیابی نشان زشوی/زگهواره تا گور دانش بجوی  

منبع

گاو همسایه غازه!!!

گاو همسایه غازه!!!

     
آقاهه میره سربازی،...
دور کلاش قرمزی،...
آچین و واچین....
با صدای چی؟...
با صدای مرغ.....
یه مرغ دارم روزی 2 تا تخم میکنه،...
چرا 2 تا؟...
چون دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده....
شاید پشت کوه انداختی؟...
نه خیر ،...
زنجیر منو بافتی،...
بله...
بابا اومده،...
با کی اومده؟...
اون کیه باهاش؟...
چی چی آورده؟...
نخود و کیشمیش،...
با صدای چی؟...
با صدای گاو،...
گاو همسایه غازه!!!؟
بَعله!...
همیشه گاو همسایه غازه!!!


شیخ و مریدان در کوهستان

شیخ و مریدان در کوهستان


آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد.
 شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام.
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت: یا شیخ !
نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟
 شیخ گفت: نه!
حیف نان!
آن یک داستان دیگر است.
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردندی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردندی.
شیخ و مریدان ایستادند
شیخ رو به مریدان گفت: قاعدتن نباید این طور می شد!
سپس رو به پخمه کردی و گفت: تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است!
گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد

راننده تاکسی

راننده تاکسی


مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…

 راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…
از جدول کنار خیابون رفت بالا…
نزدیک بود که چپ کنه…
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…
 برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…
 سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هی مرد!
دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن…
 من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!
 مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آن قدر تو رو می‌ترسونه
 راننده جواب داد: واقعآ تقصیر تو نیست…
امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…
 آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!

منبع