احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم
احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

رانندگی

یک داستان و حکایت جالب و نکته دار


یه خانمی با ماشین خودش تو جاده داشت رانندگی میکرد


[تصویر: 1365007932.jpg]

یه آقایی هم داشت با ماشین خودش تو همون جاده تو باند مخالف رانندگی میکرد
[تصویر: 1369065939.jpg]

وقتی این دو به هم رسیدند

خانم شیشه ی ماشینش رو پایین میکشه و خطاب به آقا فریاد میزنه

حیووووووووون

آقا هم بلافاصله داد میزنه

میمووووووون

هر دو به راه خود ادامه دادند

و

آقاهه کلی به خاطر واکنش سریع و هوشمندانه ای که نشون داده بود خوش به حالش شده بود
فقط وقتی سرپیچ بعد رسید
[تصویر: 1323749684.jpg]


نتیجه ی اخلاقی:

مردها هیچوقت واقعا نمی فهمند که

زن ها دارن تلاش میکنند چی بهشون بگن!!!!!!!

ازدواج موقت به سبک ایرانی

ازدواج موقت به سبک ایرانی

قریب به همین چند وقت پیش بود که صبح زود داشتیم مثل هر روز از جلوی دکه روزنامه فروشی محل رد می شدیم که ناگهان با دیدن تیتر یکی از روزنامه های روی پیشخوان چشممان ازحدقه کوبید بیرون.
دیدن این تیتر آن چنان سرمست و ملنگمان کرده بود که اصلآ حواسمان نبود وسط خیابان جای بشکن زدن و آواز خواندن نیست و با نگاه های چپ چپ اطرافیان بود که کمی خودمان را جمع جور کردیم.
 آقایی که بقل دستمان ایستاده بود و داشت با یک دست سیبیلهایش را بالانس میکرد و با دست دیگرش گوشش را پاکسازی میکرد, با دیدن این صحنه خطاب به من گفت که از این جلف بازی ها در نیاوریم و جنبه دیدن یک تیتر ناقابل را داشته باشیم.
همانجا ملتفت شدیم که این آقای سیبیل قشنگ در جریان شرح ماوقع آن تیتر نبوده که این چنین داشت در باب جنبه و این جور چیزها اظهار فضل میکرد.
حدسم درست بود...نشان دادن تیتر فوق به رفیق لوتی مسلکمان همانا و غش کردن او در وسط خیابان هم همانا.
مردمی که جمع شده بودند تا ماجرا را ببینند هر کدامشان با دیدن آن تیتر برق از سه فازشان اتصالی میکرد و فریاد احسنت و آفرینشان بود که به هوا بلند می شد. پیر مردی که نفس نفس زنان به زور چند جوان که زیر بقلش را گرفته بودند راه میرفت, جلو آمد و جویای ماجرا شد.
حرفی نزدم و تیتر را به او نشان دادم ... پیر مرد که انگار روحی تازه از عالم غیب بر جسمش نواخته بودند آن چنان هیجان زده شد که عصا را به گوشه ای پرت کرد شروع کرد به بشکن زدن و بالا و پایین پریدن.هنوز یک ساعتی نگذشته بود که ملت بابت آن تیتر شهر را چراغانی کردند.
همه در حال انجام مقدمات کار بودند و در جستجوی شخص مورد نظر شماره به دست به این سو و آن سوی خیابان میرفتند .
در همین لحظه آن آقایی که سیبیلش از حوالی بنا گوشش در رفته بود بالاخره به هوش آمد با حالی نیمه جان که انگار صدایش از قعر چاه به گوش میرسید درباره آن تیتر  گفت: "ما کشته مرده ای این قبیل جسارتها هستیم....خدا عمر با عزت بدهد به باعث و بانی اش"یکی دیگر از آقایانی که صورتش با تیغ موکت بری برق انداخته بود اشاره کرد:"به این میگویند اصلاحات اساسی.
آدم اصلاح هم می خواهد بکند اینجوری از بیخ و بن همه چیز را بتراشد.
"نفر سوم هم که مثل دومی صورتش را با دستگاه چمن زنی سفید کرده بود و علاوه بر آن یک کراوات هم به خودش ضمیمه کرده بود, گلویی صاف کرد گفت :"به این میگویند جامعه مدنی!! مسئولین کشور تازه دارند روشن فکر میشوند."
 و بعد از این جمله متفکرانه فریاد احسنت و مرحبایش به آسمان بلند شد و بقیه هم به نشانه تاکید با او همراهی کردند. با خودم میگویم در فکر مسئولین کشور این بار به جای لامپ صد, پرژکتور استادیوم آزادی را روشن کرده اند.
راستی یادم رفتم بگویم تیتر آن روزنامه چه بود ...قضیه از این قرار بود که وزیر کشور در بیاناتی کوبنده و انقلابی اعلام کرده بود که:" ازدواج موقت باید با جسارت در کشور ترویج شود" با همین افکار به راه هم ادامه دادم تا قبل از اینکه این روشنایی ذهن مسئولین فحش و ناسزای جناب مدیر را بابت تاخیر آن روز برایم به ارمغان بیاورد خودم را به اتوبوس برسانم.

ارتقاء مقام

ارتقاء مقام


کارمند عزیز دون پایه                              می دهم پند مُفت و بی مایه
گر که خواهی رسی به پست و مقام        شود ایّام زندگیت به کام
اطلاعات خود بکن افزون                          درخصوص مدیر و عادت اون
اینکه او از چه می شود خوشحال             یا چه جوری دهد به تو پر و بال
یک کمی هم زبان بیگانه                        قاطی حرف های روزانه
گر کنی کار تو درست شود                     پای عقل مدیر سست شود
هرچه او گفت با «اوکی » تایید                کن بدون دقیقه ای تردید
بعضی وقتا جواب تو این است:               وای این گفته ها چه شیرین است  
کَس ندیده چو تو مدیری« گوُد»               واقعآً حرف هایت عالی بود
با « د یسیپلین» و با کلاسی تو              بین صد تا مدیر آسی تو
حرف های قلمبه هم شاید                     گاه گاهی تو را به کار آید
با مدیرت تو نم نمک قاطی                     بشو اما نه حد افراطی
در دلش رخنه کن به صد ترفند                 گاه با اخم وگاه با لبخند 
از مدیران قبلی آن جا                            کن سعایت شدید و بی پروا
گاهی اوقات هم برای مدیر                      گر توانی کمی هدیه بگیر
چند روزی مثال حیف نان                       چاپلوسی کن و نمک بپران
با چنین حرف های یک من غاز               می شود راه آن ترقی باز
گر بگیری به کار پند مرا                         پندهای بسان قند مرا
ارتقاء مقام تو حتمی است                   در اضافه حقوق شکیّ نیست
بعد چندی شوی معاون او                      بشــکـــن آن وقــت بـــا دمــت گــردو

گفت « جاوید » هرچه لازم بود                کودنی تو اگر شوی مردود


منبع: آوای خیال