ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستم دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی . . . راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باش بیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب نامهربانت نکن دیگه طاقت ندارم ، صبرم تموم شده و دیگر نای اشک ریختن ندارم نه خودت را می خواهم ، نه خاطره هایت را ، برو که عشقت را گذاشتم زیر پا گر چه هنوز برای دلم عزیزی ، گرچه گه گاهی هوس بودنت را می کنم ، به سراغم نیا که دوباره دلم را نفرین می کنم راه خودت را برو ، بی خیال من شو ، نه قلبم به درد تو می خورد نه احساسم ، اگر بازی را شروع کنم دوباره می بازم دیگر عشقت برایم رنگ و رویی ندارد ، آغوشت را باز نکن که جز هوس لذتی ندارد . . . نه افسوس گذشته را می خورم ، نه حسرت آینده را ، دلم می سوزد که چرا قلبم را فدا کردم در این راه راهی که مال من و تو نبود ، اگر هم خودم خواستم ، جنس تو از عشق نبود ، اگر عاشقت شدم اشتباه از قلب ساده ام بود . . . بعد از این همه بی وفایی هایت ، دیگر به دنبال چه هستی ، با چه زبانی بگویم ، تو آن کسی که من می خواهم نیستی ، نیستی که دلم را آرام کنی ، نیستی که در هوای سرد دلتنگی ها مرا گرم کنی . . . نه دیگر بودنت را نمی خواهم ، التماس نکن که دیگر نمی مانم !