مسافری کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛
و درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی وبیرهاورد برگردی.
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست.
مسافر بازگشت رنجور و ناامید.
خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود..
به ابتدای جاده رسید.
جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد.
اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری..اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در کولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست .
این داستان ترجمه ای است از حدیث شریف امیرالمومنین علیه السلام "من عرف نفسه فقد عرف ربه" آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است.
منبع
داستان زندانی و هیزم فروش
یکی بود یکی نبود .
روزی فقیری را به زندان بردند.
او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را میدزدید و میخورد.
زندانیان از او میترسیدند و رنج میبردند, غذای خود را پنهانی میخوردند.
روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار میدهد.
غذای 10 نفر را میخورد.
گلوی او مثل تنور آتش است.
سیر نمیشود.
همه از او میترسند.
یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا زیادتر بدهید.
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پُرخور و فقیر است.
به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانهات.
زندانی گفت: ای قاضی, من کس و کاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است.
اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی میمیرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
مرد گفت: همة مردم میدانند که من فقیرم.
همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید.
هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد.
پس از این هر کس از این مرد شکایت کند.
دادگاه نمیپذیرد.
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند.
در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد میزد: ای مردم!
این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است.
به او وام ندهید!
نسیه به او نفروشید!
با او دادوستد نکنید, او دزد و پرخور و بیکس و کار است.
خوب او را نگاه کنید.
شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایة شترم را بده, من از صبح برای تو کار میکنم.
زندانی خندید و گفت: تو نمیدانی از صبح تا حالا چه میگویی؟
به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟
سنگ و کلوخ شهر میدانند که من فقیرم و تو نمیدانی؟
دانش تو, عاریه است آری طمع و غرض, بر گوش و هوش قفل میزند.
بسیاری از ما از یکسره حقایق سخن میگوییم ولی خود عمل نمی کنیم مثل همین مرد هیزم فروش.
پسر کوچکی وارد مغتزه ای شد.
جعبه ی نوشابه را به سمت تلفن هل داد,بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره!
مغازه دار متوجه پسرک بود و به مکالمه اش گوش می داد.
پسرک پرسید : خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد : کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.
پسرک گفت : خانم,من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.
زن در جواب گفت : که از کار این فرد کاملا راضی هستم!
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد : خانم,من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم;در این صورت شما دراین یکشنبه زیباترین چمن کل شهر را خواهید داشت!
مجددا زن به پسرک جواب منفی داد!
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت,گوشی را گذاشت!
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمت پسرک رفت و گفت : پسر!
از رفتارت خوشم آمد ; بخاطر این که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.
پسر جواب داد : نه ممنونم ,فقط داشتم عمل کردم را می سنجیدم!من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کنم!!
بیاید ما هم به پشت سرمان برگردیم و به رده پاهای خود در زندگی نگاه کنیم!
شاید زیاد هم خالی از اشتباه نباشیم!