احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم
احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان جوان ارزشمند




مردى با خانواده خود سوار بر کشتى شد و به دریا سفر نمود.
کشتى در وسط دریا در هم شکست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان کشتى غرق شدند.
زن روى تخته پاره کشتى نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره اى رساند.
زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود را بالاى سر جوانى دید;اتفاقا آن جوان راهزنى بود که از هیچ گناهى ترس و واهمه نداشت .
جوان ناگاه دید که بالاى سرش زنى ایستاده سرش را بلند کرد.
رو به زن کرد و گفت : تو جنى یا انسان ؟
زن پاسخ داد: از بنى آدمم !
مرد بى حیا بدون آنکه سخنى بگوید افکار خلافى در سر گذراند و چون خواست اقدامى صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید
راهزن گفت : این قدر پریشان و لرزانى ؟
زن با دست به سوى آسمان اشاره کرد و گفت : از او (خدا) مى ترسم .
مرد پرسید: آیا تا بحال چنین کارى کرده اى ؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !
ترس و اضطراب زن در دل مرد بى باک اثر گذاشت !
راهزن گفت : تو که تاکنون چنین کارى را نکرده اى و اکنون نیز من تو را مجبور مى کنم ، این گونه از خداى مى ترسى .
به خدا قسم !
که من از تو به این ترس و واهمه از خدا سزاوارترم .
راهزن این سخن را گفت و بدون آنکه کار خلافى انجام دهد برخاست و توبه کرد و به سوى خانه اش به راه افتاد همین طور که در حال پشیمانى و اضطراب راه مى پیمود.
ناگاه به راهبى برخورد کرد و با یکدیگر همراه و هم سفر شدند مقدارى از راه را با هم رفتند.
هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مى تابید.
راهب گفت :جوان !
دعا کن تا خدا سایه بانى از ابر براى ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم .
جوان با شرمندگى گفت : من عمل نیکویى در پیشگاه خدا ندارم تا جراءت درخواست چیزى از او داشته باشم .
عابد گفت : پس من دعا مى کنم ، تو آمین بگو.
جوان قبول کرد.
راهب دعا کرد و جوان آمین گفت !
 طولى نکشید توده اى ابر آمد بالاى سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادى راه رفتند تا بر سر دو راهى رسیدند و از یکدیگر جدا شدند عابد به راهى رفت و جوان به راهى .
راهب متوجه شد ابر بالاى سر جوان حرکت مى کند.
راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت : اکنون معلوم شد تو بهتر از من هستى .
دعاى من به خاطر آمین مستجاب شده .
اکنون بگو ببین چه کار نیکى انجام داده اى که در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است
جوان داستان خود را با آن زن تفصیلا نقل کرد.
راهب پس از آگاهى از مطلب گفت : خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزیده مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگر به گناه آلوده مساز.


منبع

داستان مناظره جبرئیل و میکائیل

داستان مناظره جبرئیل و میکائیل



روزی جبرئیل و میکائیل با هم مناظر میکردند

جبرئیل گفت : مرا عجب اید که با این همه بی حرمتی و جفاکاری خلق رب العزه بهشت از بهر چه آفریدند.

میکائیل چون این بشنید گفت : مرا آن عجب می آید که با ان همه فضل و کرم و رحمت که الله بر بندگان است دوزخ از بهر چه آفرید ؟

از حضرت عزت و جناب جبروت ندا آمد : از گفت شما هر دو آن دوست تر دارم که به من , ظن نیکوتری ببرد آن کس که رحمت را بر غضب برتری دهد.


منبع

توجه به لجظات زیبای زندگی

ویلون‌نوازی در مترو


در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.
 از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
 از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد.
خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد،کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می ‌برد.
کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، به همراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت 30 دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد.
 وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد.
 نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.


نتیجه اخلاقی :
 آیا ما در شرایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
 لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟
آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش می تواند این باشد، اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست می دهیم؟

منبع

داستان حضرت سلیمان گنجشک

داستان کوتاه حضرت سلیمان گنجشک



حضرت سلیمان روزی گنجشکی را دید که به ماده خود می گوید : چرا از من اطاعت نمی کنی وخواسته هایم را به جا نمی آوری؟

اگر بخواهی تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بی ندازم؛

توان آن را دارم!

سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آن ها را نزد خود خواست

پرسید: چگونه می توانی چنین کاری را انجام دهی؟

گنجشک پاسخ داد: نمی توانم ای رسول خدا!

ولی مرد گاهی می خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد،از این گونه حرف ها می زند؛

گذشته از این ها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.

سلیمان از گنجشک ماده پرسید : چرا از همسرت اطاعت نمی کنی؛

در صورتی که او تو را دوست می دارد؟

گنجشک ماده پاسخ داد:یا رسول الله!

او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگری نیز مهر و محبت می ورزد.

سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد وسخت گریست.

آن گاه چهل روز از مردم کناره گیری نمود و پیوسته از خداوند می خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.


منبع



داستان جهل و بدبختی

جهل و بدبختی !




می گویند روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه در حال عبور از یزد می بیند مردم در جایی جمع شده اند.
رضا شاه می پرسد که چه خبر شده..؟

در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده و یک کور مادرزاد را شفا داده است.

رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.

چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک نفر دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند.

رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعا کور بودی…؟

یارو میگه: بله اعلیحضرت.

رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟

یارو میگه : بله اعلیحضرت

رضاشاه میگه: آفرین…

آفرین…

خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟

یارو میگه: قربان…

این شال که قرمز نیست…

این سبز رنگ هست..

بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه

و میگه: قرسماق کثافت پوفیوز …

تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی…

بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟

این شخص رضا شاه بود یا دیگری فرقی نمی کند.


حقیقتی که باقی می ماند، نادانی مردم عوام است و استعمار از این اتفاق ها فهمید که مردم عوام را چگونه استثمار کند !


منبع


داستان خواروار فروش و خدا

خواربار فروش و خدا



زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مضلوم وارد خواربار فروشی محله شد

و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.

به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.

مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم

مغازه دار گفت : نسیه ممنوع.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربارفروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم می دهم.

فهرست خریدت کو؟

زن گفت : اینجاست.

مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.

زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ی ترازو گذاشت.

همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.

خواربار فروش باورش نشد.

مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.

روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.

مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.

زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.


بهای این مطلب یک صلوات بر محمد و آل محمد است


منبع