حضرت سلیمان روزی گنجشکی را دید که به ماده خود می گوید : چرا از من اطاعت نمی کنی وخواسته هایم را به جا نمی آوری؟
اگر بخواهی تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بی ندازم؛
توان آن را دارم!
سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آن ها را نزد خود خواست
پرسید: چگونه می توانی چنین کاری را انجام دهی؟
گنجشک پاسخ داد: نمی توانم ای رسول خدا!
ولی مرد گاهی می خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد،از این گونه حرف ها می زند؛
گذشته از این ها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.
سلیمان از گنجشک ماده پرسید : چرا از همسرت اطاعت نمی کنی؛
در صورتی که او تو را دوست می دارد؟
گنجشک ماده پاسخ داد:یا رسول الله!
او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگری نیز مهر و محبت می ورزد.
سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد وسخت گریست.
آن گاه چهل روز از مردم کناره گیری نمود و پیوسته از خداوند می خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.
جهل و بدبختی !
می گویند روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه در حال عبور از یزد می بیند مردم در جایی جمع شده اند.
رضا شاه می پرسد که چه خبر شده..؟
در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده و یک کور مادرزاد را شفا داده است.
رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.
چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک نفر دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند.
رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعا کور بودی…؟
یارو میگه: بله اعلیحضرت.
رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟
یارو میگه : بله اعلیحضرت
رضاشاه میگه: آفرین…
آفرین…
خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟
یارو میگه: قربان…
این شال که قرمز نیست…
این سبز رنگ هست..
و میگه: قرسماق کثافت پوفیوز …
تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی…
این شخص رضا شاه بود یا دیگری فرقی نمی کند.
خواربار فروش و خدا
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مضلوم وارد خواربار فروشی محله شد
و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم
مغازه دار گفت : نسیه ممنوع.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربارفروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم می دهم.
فهرست خریدت کو؟
زن گفت : اینجاست.
مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.
زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواربار فروش باورش نشد.
مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.
روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
بهای این مطلب یک صلوات بر محمد و آل محمد است