احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم
احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان خر برفت

داستان خر برفت


روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک درویشی سوار بر خرش به منزلگاه (خانقاه)درویشان رسید .

در خانقاهى درویشی فقیر و محتاج زندگى مى کردند.

او که از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خر خود را به نگهبان منزلگاه (خانقاه) سپرد.

درویشان فقیر و حریص، خر مسافر را پنهانی فروختند و با پول آن مجلس مهمانی و عیش(بزم) شبانه مفصلی ترتیب دادند و پس از مدتها شکمی از عزا در آورده و به پایکوبی و مراسم سماع پرداختند.

مسافر قصه ما هم گرسنه و خسته بود و با اشتیاق تمام، دعوت شرکت در مراسم درویشان را پذیرفت.

ذکر مجلس "خر برفت ..." بود که تا آغاز صبح ادامه داشت و درویش صاحب الاغ از همه جا بى خبر با آنها دم گرفته و همان را با شوق تکرار می کرد.

صبح، درویش صاحب خر، بیرون آمد و خر خود را از نگهبان منزلگاه (خانقاه) طلبید.

او گفت : صوفیان گرسنه دیشب خر شما را فروخته ، سفره دیشب را به راه انداختند و خود شما نیز در مراسم ضیافت شرکت داشتید.

درویش بینوا گفت : چرا مرا از این کار آگاه نکردی ؟

من الان یقه سه کسی را بگیرم؟

و از چه کسی شاکی باشم؟


نگهبان گفت :  به خدا سوگند من خواستم بیایم تا تو را آگاه سازم ، حتى وارد خانقاه شدم ، ولى دیدم تو نیز مانند دیگران با شوقى بیشتر، این جمله را تکرار می کنی و مى گوئى "خربرفت ، خربرفت ..." من گفتم لابد خودت از اوضاع خرت آگاهی و مى داند چه بلائى به سر خر آمده است;

و گرنه معنى ندارد یک مرد جمله اى را نسنجیده بگوید و نفهمد که چه مى گوید و براى چه مى گوید .


درویش بینوا گفت : من دیدم دیگران این جمله را مى گویند;

من نیز خوشم آمد.



پای دوستان

پس باید از دهن بینی

و حرص

و طمع بپرهیزیم

تا چنین مشکلاتی برایمان

پیش نیاید.


منبع اول

منبع دوم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد