روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک درویشی سوار بر خرش به منزلگاه (خانقاه)درویشان رسید .
در خانقاهى درویشی فقیر و محتاج زندگى مى کردند.
او که از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خر خود را به نگهبان منزلگاه (خانقاه) سپرد.
درویشان فقیر و حریص، خر مسافر را پنهانی فروختند و با پول آن مجلس مهمانی و عیش(بزم) شبانه مفصلی ترتیب دادند و پس از مدتها شکمی از عزا در آورده و به پایکوبی و مراسم سماع پرداختند.
مسافر قصه ما هم گرسنه و خسته بود و با اشتیاق تمام، دعوت شرکت در مراسم درویشان را پذیرفت.
ذکر مجلس "خر برفت ..." بود که تا آغاز صبح ادامه داشت و درویش صاحب الاغ از همه جا بى خبر با آنها دم گرفته و همان را با شوق تکرار می کرد.
صبح، درویش صاحب خر، بیرون آمد و خر خود را از نگهبان منزلگاه (خانقاه) طلبید.
او گفت : صوفیان گرسنه دیشب خر شما را فروخته ، سفره دیشب را به راه انداختند و خود شما نیز در مراسم ضیافت شرکت داشتید.
درویش بینوا گفت : چرا مرا از این کار آگاه نکردی ؟
من الان یقه سه کسی را بگیرم؟
و از چه کسی شاکی باشم؟
نگهبان گفت : به خدا سوگند من خواستم بیایم تا تو را آگاه سازم ، حتى وارد خانقاه شدم ، ولى دیدم تو نیز مانند دیگران با شوقى بیشتر، این جمله را تکرار می کنی و مى گوئى "خربرفت ، خربرفت ..." من گفتم لابد خودت از اوضاع خرت آگاهی و مى داند چه بلائى به سر خر آمده است;
و گرنه معنى ندارد یک مرد جمله اى را نسنجیده بگوید و نفهمد که چه مى گوید و براى چه مى گوید .
درویش بینوا گفت : من دیدم دیگران این جمله را مى گویند;
من نیز خوشم آمد.
پای دوستان
پس باید از دهن بینی
و حرص
و طمع بپرهیزیم
تا چنین مشکلاتی برایمان
پیش نیاید.