احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم
احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان داناترین کودکان

داستان داناترین کودکان


روزی مامون خلیفه عباسی به شکار می رفت .
چند کودک که در کوچه بازی می کردند .
با مشاهده سواران و خدمتکارانی که اطراف خلیفه را گرفته بودند ترسیده و پا به فرار گذاشتند اما یک کودک زیبا چهره در جای خود ایستاده بود و به این کاروان پادشاهی اعتنایی نمی کرد .
مامون هنگامی که به کودک رسید با تعجب پرسید : چرا تو مانند کودکان دیگر فرار نکردی ؟
کودک خردسال با آرامشی تعجب برانگیز پاسخ داد:من گناهی مرتکب نشده ام که بترسم و از تو فرار کنم راه نیز تنگ نیست که با رفتن من بسته گردد . اکنون راه باز است و از هر کجا که می خواهی برو .
مامون متحیر و اندیشناک از این همه دانایی و هوش و عقل از او پرسید:تو کیستی ؟
کودک با همان آرامش و وقار قبل پاسخ داد:من محمد بن علی بن موسی الرضا -امام جواد (ع)-هستم
مامون سرش را تکان داد و گفت : آری تنها اوست که می تواند چنین فرزندی داشته باشد

ای دوستان دنیا به اندازه همه ما جا دارد
انسان بزرگ این را بهتر می فهمند
و از هیچ چیزی نمی هراسند
.

منابع
کتاب مناقب -جلد 3
حکایت ها و لطیفه ها نوشته ش-لامعی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد