احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم
احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان بلای شکم پرستی کودک

داستان بلای شکم پرستی کودک

یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
بزرگی روزی به مسجد رفت تا دو رکعت نماز بگذارد در مسجد عده ای از کودکان مدرسه بودند .
اتفاقا وقت نان خورن کودکان بود .
دو کودک یکی پسر مردی ثروتمند و دیگری فرزند شخصی فقیر به نزدیک هم نشستند و غذا می خوردند.
در ظرف غذای اولی نان و حلوا بود و آن دیگری نان خالی داشت.
پسر فقیر از دوست ثروتمند خود قدری نان و حلوا خواست.
پس او شرط کرد : اگر تو را مقداری حلوا بدهم .
سگ من می شوی ؟!
آن کودک فقیر پذیرفت و صدای سگ درآورد و حلوا بگرفت
آن مرد بزرگ که همچنان بر ایشان می نگریست و گریه اش گرفت .
کسی از او پرسید شما را چه شده است که گریان گشته ای!؟
گفت : نگاه کنید که شکم پرستی و قناعت نکردن بر مردم چه می کند!
چه می شد اگر آن کودک فقیر به نان خشک خود قانع بود و طمع حلوا نمی کرد تا سگ آدمی همچون خودش نگردد!؟


منابع

کتاب قابوسنامه اثر عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندربن قابوس بن و شمگیرین زیار
کتاب لطیفه ها و حکایت ها نوشته لامعی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد