احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم
احساساتم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان زندانی و هیزم فروش

داستان زندانی و هیزم فروش


یکی بود یکی نبود .

روزی فقیری را به زندان بردند.

او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد.

زندانیان از او می‌ترسیدند و رنج می‌بردند, غذای خود را پنهانی می‌خوردند.

روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد.

غذای 10 نفر را می‌خورد.

گلوی او مثل تنور آتش است.

سیر نمی‌شود.

همه از او می‌ترسند.

یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا زیادتر بدهید.

قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پُرخور و فقیر است.

به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانه‌ات.

زندانی گفت: ای قاضی, من کس و کاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است.

اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم.

قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟

مرد گفت: همة مردم می‌دانند که من فقیرم.

همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.

قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید.

هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد.

پس از این هر کس از این مرد شکایت کند.

دادگاه نمی‌پذیرد.

آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند.

در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: ای مردم!

این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است.

به او وام ندهید!

نسیه به او نفروشید!

با او دادوستد نکنید, او دزد و پرخور و بی‌کس و کار است.

خوب او را نگاه کنید.

شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایة شترم را بده, من از صبح برای تو کار می‌کنم.

زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟

به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟

سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟

دانش تو, عاریه است آری طمع و غرض, بر گوش و هوش قفل می‌زند.


بسیاری از ما از یکسره حقایق سخن می‌گوییم ولی خود عمل نمی‌ کنیم مثل همین مرد هیزم فروش.



منبع:
داستان مثنوی معنوی دفتر دوم برگردان به نثر از دکتر محمود فتوحی
http://www.parsmarket.net/books/mahmod%2...0nasr.html


صحبت عاشقانه بین یک دختر و پسر

صحبت عاشقانه بین یک دختر و پسر

پسر : دوست دارم
دختر : خفه شو
پسر : عاشقتم
دختر : خفه شو
پسر : میمیرم برات
دختر : خفه شو
پسر : فدات شم
دختر : خفه شو
پسر : خاک زیر پاتم
دختر : خفه شو
پسر : زنم میشی؟
دختر : جدی میگی؟
پسر : خفه شو!


سنجش عملکرد خود

سنجش عملکرد خود


پسر کوچکی وارد مغتزه ای شد.
جعبه ی نوشابه را به سمت تلفن هل داد,بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره!
مغازه دار متوجه پسرک بود و به مکالمه اش گوش می داد.
پسرک پرسید : خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد : کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.
پسرک گفت : خانم,من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.
زن در جواب گفت : که از کار این فرد کاملا راضی هستم!
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد : خانم,من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم;در این صورت شما دراین یکشنبه زیباترین چمن کل شهر را خواهید داشت!
مجددا زن به پسرک جواب منفی داد!
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت,گوشی را گذاشت!
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمت پسرک رفت و گفت : پسر!
از رفتارت خوشم آمد ; بخاطر این که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.
پسر جواب داد : نه ممنونم ,فقط داشتم عمل کردم را می سنجیدم!من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کنم!!



بیاید ما هم به پشت سرمان برگردیم و به رده پاهای خود در زندگی نگاه کنیم!

شاید زیاد هم خالی از اشتباه نباشیم!


شعری درباره عظمت زن از خلقت تا بی نهایت


شعری درباره عظمت زن از خلقت تا بی نهایت

به نام خدایی که زن آفرید حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از گل و بعداً مرا از خشت آفرید!

برای من انواع گیسو و موی برای تو قدری چمن آفرید!
 مرا شکل طاووس کرد و تو را شبیه بز و کرگدن آفرید!
 به نام خدایی که اعجاز کرد مرا مثل آهو ختن آفرید تو را روز اول به همراه من رها در بهشت عدن آفرید ولی بعداً آمد و از روی لطف مرا بی کس و بی وطن آفرید!
 خدایی که زیر سبیل شما بلندگو به جای دهن آفرید!
 وزیر و وکیل و رئیس ات نمود مرا خانه داری خفن!
 آفرید برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب شراره، پری، نسترن آفرید برای من اما فقط یک نفر براد پیت من را حَسَنْ آفرید!
 برایم لباس عروسی کشید و عمری مرا در کفن آفرید چرا،


 دنیای ما پر از دست هائی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها . . .


دو بیمار روانی



فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد… این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه… ………………… حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟


دخترا چند نوع داداش دارن؟!

دخترا چند نوع داداش دارن؟!

1 _ داداش اینترنتی تا هر وقت خواستن ازش اکانت مجانی بگیرت!و بدون وجدان درد اد لیستشو نو پر از این داداشیهای رنگ و وارنگ کنن!
۲ _ داداش خر زور تا در موقع لزوم حال بعضیا رو بگیره!
۳ _ داداش خوش تیپ و پولدار تا به دوستاش بگه این بی-اف منه!
۴ _ داداش خر خون تا در موقع امتحان براش تقلب بنویسه!
۵ _ داداش ماشین دار تا اونو اینور و اونور برسونه!
۶ _ داداشی که چشم دیدنشو نداره (همون داداش واقعی خودش)!