احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان بت شکنی برای نفس یا خدا

داستان بت شکنی برای نفس یا خدا



در بنی اسرائیل عابدی بود که تمام وقت عمرش صرف عبادت می شد !
او را گفتند که فلان محل درختی است که گروهی از مردم آن را می پرستند.
عابد برای خدا غیرت کرده و تبر را برداشت و قصد آن درخت کرد که آن را از ریشه بکند
شیطان به صورت مرد پیری به نزدش آمد
گفت چه قصد داری؟
عابد گفت می خواهم درخت را از ریشه قطع کنم تا پرستش غیر خدا نشود
شیطان گفت اگر خدا این درخت بریده می خواست پیغمبرش را می فرستاد تا آن را ببرد تو را به این چه کار است ؟
عابد سخن او را نشنید پس شیطان به او در آویخت و پس از زد و خورد عابد ابلیس را بر زمین کوفت .
ابلیس گفت مرا رها کن تا با تو سخنی گویم که تو را نفع بخشد از کندن این درخت دست بردار چه معلوم نیست که در کندن آن ثوابی باشد واگر از این کار برگردی من هرشب دو درهم به تو می رسانم و تو آن را به فقرا برسان تا ثواب یقینی برایت باشد و نفعی به مردم از تو رسیده است .
عابد گفت:چون صلاح من و نفع فقرا در اینست از تو می پذیرم.
پس به خانه اش برگشت آن شب ابلیس دو درهم به او رساند و عابد خوشحال شد و آن را به فقراء رساند شب دیگر هر چه انتظار کشید از درهم خبری نشد روز دیگر با حالت غصب برآن پیرمرد که او را فریب داده تبر برداشت و پای آن درخت آمد ابلیس به همان صورت دو روز پیش نزدش حاضر شد
گفت می خواهم درخت را ریشه کن کنم
ابلیس گفت:تو را چنین توانائی نیست
بالاخره با هم گلاویز شدند در این دفعه شیطان عابد را بر زمین کوفت
عابد سخت در شگفت شد به ناچار از خود ابلیس پرسش کرد که چه شد آن روز تو در دست من به مانند گنجشکی بودی و تو را به زمین زدم و امروز به عکس شده؟

ابلیس گفت : جهت غالب شدن در آن روز این بود که تو در آن روز برای خدا غیرت کردی و غضبناک شدی و خواستی درخت را ریشه کن کنی تا کسی آن را نپرستد ولی امروز برای نرسیدن دو درهم غضبناک شدی و به این غرض می خواهی درخت را بکنی و البته نتوان چون آن روز برای خدا خالص بودی و خدا هم یاور و یاور تو بود امروز برای هوای نفس است از این رو خوار و ذلیلی.

منبع

داستان زندانی و هیزم فروش

داستان زندانی و هیزم فروش



یکی بود یکی نبود .

 روزی فقیری را به زندان بردند.
او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد.
زندانیان از او می‌ترسیدند و رنج می‌بردند, غذای خود را پنهانی می‌خوردند.
روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد.
غذای 10 نفر را می‌خورد.
گلوی او مثل تنور آتش است.
سیر نمی‌شود.
همه از او می‌ترسند.
یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا زیادتر بدهید.
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که مرد پُرخور و فقیر است.
به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانه‌ات.
زندانی گفت: ای قاضی, من کس و کاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است.
اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟

مرد گفت: همة مردم می‌دانند که من فقیرم.
همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند که او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید.
هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد.
پس از این هر کس از این مرد شکایت کند.
دادگاه نمی‌پذیرد.
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند.

در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: ای مردم!
این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است.
به او وام ندهید!
نسیه به او نفروشید!
با او دادوستد نکنید, او دزد و پرخور و بی‌کس و کار است.
خوب او را نگاه کنید.
شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایة شترم را بده, من از صبح برای تو کار می‌کنم.
زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟
به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟
سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟
دانش تو, عاریه است

آری طمع و غرض, بر گوش و هوش قفل می‌زند.
بسیاری از ما از یکسره حقایق سخن می‌گوییم ولی خود عمل نمی‌ کنیم مثل همین مرد هیزم فروش.

منبع 

داستان جوان ارزشمند




مردى با خانواده خود سوار بر کشتى شد و به دریا سفر نمود.
کشتى در وسط دریا در هم شکست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان کشتى غرق شدند.
زن روى تخته پاره کشتى نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره اى رساند.
زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود را بالاى سر جوانى دید;اتفاقا آن جوان راهزنى بود که از هیچ گناهى ترس و واهمه نداشت .
جوان ناگاه دید که بالاى سرش زنى ایستاده سرش را بلند کرد.
رو به زن کرد و گفت : تو جنى یا انسان ؟
زن پاسخ داد: از بنى آدمم !
مرد بى حیا بدون آنکه سخنى بگوید افکار خلافى در سر گذراند و چون خواست اقدامى صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید
راهزن گفت : این قدر پریشان و لرزانى ؟
زن با دست به سوى آسمان اشاره کرد و گفت : از او (خدا) مى ترسم .
مرد پرسید: آیا تا بحال چنین کارى کرده اى ؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !
ترس و اضطراب زن در دل مرد بى باک اثر گذاشت !
راهزن گفت : تو که تاکنون چنین کارى را نکرده اى و اکنون نیز من تو را مجبور مى کنم ، این گونه از خداى مى ترسى .
به خدا قسم !
که من از تو به این ترس و واهمه از خدا سزاوارترم .
راهزن این سخن را گفت و بدون آنکه کار خلافى انجام دهد برخاست و توبه کرد و به سوى خانه اش به راه افتاد همین طور که در حال پشیمانى و اضطراب راه مى پیمود.
ناگاه به راهبى برخورد کرد و با یکدیگر همراه و هم سفر شدند مقدارى از راه را با هم رفتند.
هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مى تابید.
راهب گفت :جوان !
دعا کن تا خدا سایه بانى از ابر براى ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم .
جوان با شرمندگى گفت : من عمل نیکویى در پیشگاه خدا ندارم تا جراءت درخواست چیزى از او داشته باشم .
عابد گفت : پس من دعا مى کنم ، تو آمین بگو.
جوان قبول کرد.
راهب دعا کرد و جوان آمین گفت !
 طولى نکشید توده اى ابر آمد بالاى سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادى راه رفتند تا بر سر دو راهى رسیدند و از یکدیگر جدا شدند عابد به راهى رفت و جوان به راهى .
راهب متوجه شد ابر بالاى سر جوان حرکت مى کند.
راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت : اکنون معلوم شد تو بهتر از من هستى .
دعاى من به خاطر آمین مستجاب شده .
اکنون بگو ببین چه کار نیکى انجام داده اى که در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است
جوان داستان خود را با آن زن تفصیلا نقل کرد.
راهب پس از آگاهى از مطلب گفت : خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزیده مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگر به گناه آلوده مساز.


منبع

هتل در کوه های کانادا

هتل در کوه های کانادا

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 
هتل و تفریح گاه فایرمونت یکی از مکان های دیدنی شهر بنف در کاناداست.

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 
شهر بنف که در میان رشته کوه راکی واقع شده نام شهری توریستی واقع در پارک ملی بنف در ایالت آلبرتا، کانادا است.

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 
این پارک ملی تحت نظارت سازمان یونسکو و یکی از قدیمی ترین هتل ها را در خود جای داده است.

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 
این در حالیست که در میان کسانی که به محیط زیست علاقمندند بعنوان محلی برای گذراندن یک تعطیلات لوکس شناخته می شود.

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

داستان مناظره جبرئیل و میکائیل

داستان مناظره جبرئیل و میکائیل



روزی جبرئیل و میکائیل با هم مناظر میکردند

جبرئیل گفت : مرا عجب اید که با این همه بی حرمتی و جفاکاری خلق رب العزه بهشت از بهر چه آفریدند.

میکائیل چون این بشنید گفت : مرا آن عجب می آید که با ان همه فضل و کرم و رحمت که الله بر بندگان است دوزخ از بهر چه آفرید ؟

از حضرت عزت و جناب جبروت ندا آمد : از گفت شما هر دو آن دوست تر دارم که به من , ظن نیکوتری ببرد آن کس که رحمت را بر غضب برتری دهد.


منبع

رنگین ترین هتل دنیا

رنگین ترین هتل دنیا


    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

هتل رنگین کمان در پالم استرینگ همان طور که از اسمش بر می آید مملو از رنگ های شاد می باشد.


    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

 از بالکن هتل گرفته تا پاسیو و حتی لابی همه سرشار از رنگ های رنگین کمانی هستند و همیشه این حس به شما دست می دهد که انگار وسط رنگین کمان هستید.


    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI
 

    SALAR_CHI