داستان داناترین کودکان

روزی مامون خلیفه عباسی به شکار می رفت .
چند کودک که در کوچه بازی می کردند .
با مشاهده سواران و خدمتکارانی که اطراف خلیفه را گرفته بودند ترسیده و پا به فرار گذاشتند اما یک کودک زیبا چهره در جای خود ایستاده بود و به این کاروان پادشاهی اعتنایی نمی کرد .
مامون هنگامی که به کودک رسید با تعجب پرسید : چرا تو مانند کودکان دیگر فرار نکردی ؟
کودک خردسال با آرامشی تعجب برانگیز پاسخ داد:من گناهی مرتکب نشده ام که بترسم و از تو فرار کنم راه نیز تنگ نیست که با رفتن من بسته گردد . اکنون راه باز است و از هر کجا که می خواهی برو .
مامون متحیر و اندیشناک از این همه دانایی و هوش و عقل از او پرسید:تو کیستی ؟
کودک با همان آرامش و وقار قبل پاسخ داد:من محمد بن علی بن موسی الرضا -امام جواد (ع)-هستم
مامون سرش را تکان داد و گفت : آری تنها اوست که می تواند چنین فرزندی داشته باشد
ای دوستان دنیا به اندازه همه ما جا دارد
انسان بزرگ این را بهتر می فهمند
و از هیچ چیزی نمی هراسند
.
منابع
کتاب مناقب -جلد 3
حکایت ها و لطیفه ها نوشته ش-لامعی