احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان حضرت سلیمان گنجشک

داستان کوتاه حضرت سلیمان گنجشک



حضرت سلیمان روزی گنجشکی را دید که به ماده خود می گوید : چرا از من اطاعت نمی کنی وخواسته هایم را به جا نمی آوری؟

اگر بخواهی تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بی ندازم؛

توان آن را دارم!

سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آن ها را نزد خود خواست

پرسید: چگونه می توانی چنین کاری را انجام دهی؟

گنجشک پاسخ داد: نمی توانم ای رسول خدا!

ولی مرد گاهی می خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد،از این گونه حرف ها می زند؛

گذشته از این ها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.

سلیمان از گنجشک ماده پرسید : چرا از همسرت اطاعت نمی کنی؛

در صورتی که او تو را دوست می دارد؟

گنجشک ماده پاسخ داد:یا رسول الله!

او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگری نیز مهر و محبت می ورزد.

سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد وسخت گریست.

آن گاه چهل روز از مردم کناره گیری نمود و پیوسته از خداوند می خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.


منبع



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد