احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان جهل و بدبختی

جهل و بدبختی !




می گویند روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه در حال عبور از یزد می بیند مردم در جایی جمع شده اند.
رضا شاه می پرسد که چه خبر شده..؟

در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده و یک کور مادرزاد را شفا داده است.

رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.

چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک نفر دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند.

رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعا کور بودی…؟

یارو میگه: بله اعلیحضرت.

رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟

یارو میگه : بله اعلیحضرت

رضاشاه میگه: آفرین…

آفرین…

خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟

یارو میگه: قربان…

این شال که قرمز نیست…

این سبز رنگ هست..

بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه

و میگه: قرسماق کثافت پوفیوز …

تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی…

بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟

این شخص رضا شاه بود یا دیگری فرقی نمی کند.


حقیقتی که باقی می ماند، نادانی مردم عوام است و استعمار از این اتفاق ها فهمید که مردم عوام را چگونه استثمار کند !


منبع


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد