احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

احساساتم

در این وبلاگ من قصد دارم زیبایی های دنیا را به شما نشان دهم

داستان خواروار فروش و خدا

خواربار فروش و خدا



زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مضلوم وارد خواربار فروشی محله شد

و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.

به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.

مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم

مغازه دار گفت : نسیه ممنوع.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربارفروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم می دهم.

فهرست خریدت کو؟

زن گفت : اینجاست.

مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.

زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ی ترازو گذاشت.

همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.

خواربار فروش باورش نشد.

مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.

روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.

مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.

زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.


بهای این مطلب یک صلوات بر محمد و آل محمد است


منبع

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد