می خواهم به - شمال- سفر کنم . . . آنجا که خورشید شب را رو سفید می کند! و شرق و غرب با هم قریبه اند! ناکجا آبادی که از دور بهار است و از نزدیک -زمستان-...! تابوت -جنوب- چه غریبانه بر شانه هایم می سوزد و دل زمین را چنگ میزند!؟... آی... ای پیرمرد! برایت -نان-آورده ام! نان....................